#جادوگران_رانده_شده_پارت_24
با،اخم نگاه ام کرد.
من:اخم نکن قربونت برم دل تنگ خانواده ام بودم.
لبخندی زد.
انا:باشه عزیزم پس شب میبینمت.
هم دیگه رو بوسیدیم و انا رفت.
من دیگه خوابم نبرد در کمد قهوه ای رنگم که گوشه ی اتاق بود،رو بازکردم.یه تیشرت استین حلقه ای مشکی که روش طرح قلب بود برداشتم با شلوارک سفیدم.
خزیدم توی حموم و یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباسام رو عوض کردم.از اتاق زدم بیرون دوشی که گرفتم تقریبا یک ساعتی طول کشید.به طرف اشپز،رفتم میز صبحانه اماده بود.ماکان با همون لباسا داشت با مامان صبحانه میخوردن.
من:صبح بخیر همگی خوبین؟
جفتشون جوابم دادن مامان بلند شد و گفت:بشین چایی بریزم برات دخترم.
من:نه مامان تو صبحانه تو بخور خودم میریزم.
درحالی که بـ ــوسه ای روی گونه ام میکاشت گفت:نه عزیزم صبحونه ام تموم شد من باید برم اماده بشم برم بیرون.
نشستم روی صندلی کنار ماکان.
من:مرسی مامانم پس کامیار؟
مامان درحالی که استکان و جلوم میذاشت گفت.
-دیشب رفت بیرون خونه رفیقش معلوم نیست کی بیاد!
اروم سرم و تکون دادم و گفتم:توکی میای مامان؟
romangram.com | @romangram_com