#جادوگران_رانده_شده_پارت_23
خنده ام قطع شد و با کنجکاوی گفتم:چی!
با صدای ارومی گفت:اینکه۵ماه داری خاله میشی!
بی اختیار جیغ بلندی کشیدم که انا بلند شد و ایستاد و گوشاش رو گرفت.در به شدت باز شد،و ماکان با موهای ژولیده و یه زیر پوش و شلوارک اومد داخل!جیغم قطع شد انا سریع چشماش رو گرفت.ماکان تند کنارم نشد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت.
-حالت خوبه؟اتفاقی افتاده چرا جیغ زدی یه چیزی بگو!
با تعجبی آشکار گفتم:اوم چیزه یه خبر شنیدم خوشحال شدم!
خندید و گفت:ساعت۶صبح چه خبری اخه.
با،ابروهام به سمت انا اشاره کردم.
به طرف انا برگشت و با دیدن انا سریع زد بیرون.خنده ام به هوا رفت انا چشماشو باز کرد و مشت محکمی به بازوم زد. انا:زهر بخندی بیشعور با،این جیغات شانس اوردی بابات ساعت۵میره سرکار مامانتم قرص خواب میخوره!داداش کامیارتم که خونه نیست!
ابروهام از تعجب بالا رفت.
من:امار خانواده منو از کجا داری؟اصلا بگوببینم ساعت هنوز۶چطور اومدی؟!
انا خندید و گفت:اولا بابات بهم گفت دوما صبح ساعت۵جلو خونه منتظر بودم بابات بیاد!
باحرص نگاهش کردم که یه لحظه یاد بچه ی توی شکمش افتادم.
با ذوق بلند شدم و بغلش کردم.
من:وایی الهی فدای گلم بشم اصلا باورم نمیشه دارم خاله میشم!مبارکت باشه عزیزم.
انا،اروم ازم جدا شد و گفت:خب پاشو ببینم بریم دنبال مرضیه.
خندیدم و گفتم:خنگول جونم من نمیدونم فامیل این مرضیه چی هست!تازه امروز میخوام پیش خانواده ام باشم شب با هم میریم پاتوق باشه؟
romangram.com | @romangram_com