#جادوگران_رانده_شده_پارت_22
اشکاش شروع به ریختن کرد.
انا:هورداد تورو خدا دیگه نرو پیشم بمون زندگی بدون تو سخته این چند ماه هم به زور تحمل کردم جون انا بمون!
چشم هام رو بستم و گفتم:عزیزکم نمیشه اداره یک سرزمین بر عهده ی منه هی دختره ی پرو اسم من هورزاد نه هورداد اگه دفعه ی دیگه اسمم و اشتباه بگی دستور میدم حامد سرت و بزنه.
و،زدم زیر خنده انا سرش و از سرم جدا کرد و لبخندی زد.
نگاهی به شکم جلو اومده اش کردم.
من:میگما،از بس خوردی ببین چه شکمی زدی!بابا یکم لاغرکن تا یکی خر بشه بیاد بگیرتت.
انا ریز خندید و گفت:اوه خبرنداری عسیسم؟من ۸ماه ازدواج کردم!
با بهت نگاهش کردم و گفتم:با حامد؟!
تند گفت:اره با حامد،دوماه بعد از رفتن تو ازدواج کردیم.
اخم کردم و گفتم:فقط منتظر بودین من برم بعد ازدواج کنید واقعا که!
دیدم انا با ناراحتی نگاه ام میکنه.زدم زیرخنده!
من:شوخی کردم بابا.ان شاا...خوشبخت بشین عزیزم.
اونم خندید وگفت:بیشعور هنوزم خوب بلدی ضدحال بزنی ناسلامتی ملکه ای ها!یکم ادم شو خب.
خنده ام بیشتر شد و گفتم:پس بگو چرا،اینقدر خوردی که شکم زدی.
اونم دستش و اروم گذاشت روی شکمش.
انا:پس این یکی هم خبر نداری؟
romangram.com | @romangram_com