#جادوگران_رانده_شده_پارت_21
من:نباید برمیگشتم؟
عصبی گفت:نه نباید برمیگشتی برگرد همونجایی که بودی.
کلافه گفتم:ماکان دلیل نفرتت از من چیه!چون خواهر،واقعیت نیستم ازم متنفری؟
با چشم های گرد،نگاه ام کرد.
ماکان:چی!تو خواهر،واقعیم نیستی؟
مگه نمیدونست؟اب دهنم رو قورت دادم.
من:اره نیستم مگه یادت نیست؟
بلند شد و دستی توی موهاش کشید.
اروم زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه سر هیچی این همه خودم و هورداد رو،زجر دادم خدا لعنتم کنه.
و تند از اتاق زد بیرون!منظورش چی بود؟اوف اخر،دیوونه میشم خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم بشمار۳خوابم برد.
با صدای در اتاقم چشمام رو بازکردم.نشستم روی تخت.
من:بفرمایید.
در باز شد.انا،اروم اومد'داخل در و بست و نشست روی تخت کنارم.
انا:صبح بخیر عزیزکم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام مزاحم همیشگی چطور مطوری؟
دستامو گرفت توی دستش و سرش و به سرم تکیه داد.
romangram.com | @romangram_com