#جادوگران_رانده_شده_پارت_20

و سرم روی شونه مامان بود.مامان هرچی تعارف کرد انا،اینا نیومدن داخل ولی قول دادن صبح زود بیان پیشم.
به ماکان نگاه کردم با چشم های ریزی نگاه ام میکرد.
کامیار:کجابودی فسقله؟این چه لباسی که پوشیدی!
مامان فشار خفیفی به بازوم داد."این یعنی اینکه چیزی نگم بهشون!"اما چرا؟
من:مگه فضولی؟
بابا:بسه بچه ها حتما خواهرتون خسته است هورداد باباجان برو اتاقت صبح باهم صحبت میکنیم.
اروم از سرجام بلندشدم.مامان میخواست همراه ام بیاد که نذاشتم.
من:شب خوش همگی.
همه جوابم رو،دادن به جز ماکان هنوزم دلیل تنفرشو نفهمیدم!اروم از پله ها بالا،رفتم.اها فهمیدم!چون میدونه من خواهرش نیستم و به خونه ی اونا،اومدم ازم متنفره.
در اتاقم رو بازکردم و چرخی زدم.همه چیز سرجاش بود.
شیرجه زدم روی تخت قرمز و مشکیم.
به سقف خیره موندم.حالا چطور مرضیه رو پیداکنم؟بیشتر از هزار نفر اسمشون مرضیه است.اونوقت من فقط با یه اسم دنبالش بگردم!پوف.
همینجور،داشتم فکرمیکردم که در،اروم باز شد!و ماکان اومد،داخل!روی تخت نشستم.
ماکان صندلی کامپیوترم رو از گوشه اتاق برداشت.اورد رو به روم نشست.توی چشم های مشکیش خیره شدم.
من:اتفاقی افتاده؟
ماکان:نه چرا برگشتی؟

romangram.com | @romangram_com