#جادوگران_رانده_شده_پارت_19
زمزمه کردم"ماکان"
و بعد خزیدم توی بغل ماکان که مات مونده بود.محکم به خودم فشارش دادم خیلی دوسش دارم.
من:ماکان دلم تنگ بود.
ماکان به خودش اومد.به سختی منو ازخودش جدا کرد و با،اخم زل زد توی چشمام.باتعجب نگاهش کردم!چیشد!چرا همچین کرد؟
-چته ماکان چیشده؟
باعصبانیت گفت:مگه نرفته بودی چرا برگشتی؟برگشتی که من بیشتر عذاب بکشم؟این چه طرز لباس پوشیدنه!از اینجا برو هیچ وقتم نیا!فراموش کرده بودم که خواهری به اسم هورداد،دارم چرا برگشتی؟
با بغض زمزمه کردم"ماکان"
چشم هاش رو محکم روی هم فشار،داد.
بازوم رو گرفت و خواست منو از حیاط بندازه بیرون که باصدای مامان قبلیم سرجاش ایستاد.
-ماکان این دختره کیه با،این سرو،وضع اخر یه دختر از خارج اوردی زنت بشه؟مگه از رو جسد من رد بشی!من عروس فرنگی...
با دیدن چهره ی من سکوت کرد.با لبخند نگاهش کردم.
دستاش ازهم باز شد و من بازومو ازدستش کشیدم و به سمت زنی که حق مادری به گردنم داشت پا تند کردم.
و توی اغوش گرمش فرو رفتم.
من:مامانم.
با گریه گفت:جون دلم دخترکم خوب شد اومدی.
روی مبل روبه روی ماکان و کامیار و بابا نشسته بودم.
romangram.com | @romangram_com