#جادوگران_رانده_شده_پارت_18

من:همه چشماتون رو ببندید و تا موقعه ای که نگفتم باز نکنید.
هرسه تاشون چشم هاشون رو بستن.
منم چشم هام رو بستم و جادو،رو گفتم.
بعد از چند،دقیقه چشم هام رو بازکردم.جلوی خونمون بودیم.
با لبخند گفتم:چشم هاتون رو بازکنید.
همزمان چشم هاشون رو بازکردن و با دهن های باز به خونه نگاه کردن باورشون نمیشد.
انا دستی به لباسم کشید و گفت:وای خدا تو،واقعا ملکه ای؟باورم نمیشه!
خندیدم و گفتم:ای بابا دیگه چیکارکنم که باورتون بشه!
هیراد:من توی پیدا کردن مرضیه کمکت میکنم.
خندیدم و گفتم:اه پس زنتو چیکار میکنی!رزا ناراحت نمیشه؟
با لحن خاصی گفت:اون نامزدی فرمالیته بود،و من زنی ندارم!
با تعجب نگاهش کردم عجبا!اروم از ماشین پیاده شدم.
نمیدونم چرا حامد چیزی نگفت فقط بهت زده هی منو نگاه میکرد هی خونه رو!خندیدم دیوونه شده بچه ام.
به طرف در حرکت کردم.اخ که چه دلتنگ بودم.
انا و حامد و هیراد بدون حرف دنبالم می اومدن. زنگ و زدم هیچ صدایی نیومد.دوباره زنگ و،زدم صدای پایی رو شنیدم و بعد،در حیاط باز شد.
باتعجب به ماکان خیره شدم برگشته ایران!

romangram.com | @romangram_com