#جادوگران_رانده_شده_پارت_17

از پشت درخت اومدم بیرون اروم به سمتشون قدم برداشتم.حواسشون بهم نبود.
اول انا بهم نیم نگاهی انداخت بعد سرش و به طرف هیراد برگردوند بعد از چند ثانیه سریع نگاه ام کرد.
انا"هورداد"
لبخندی زدم پاتند کردم طرفش.هیراد و حامدم متوجه ام شدن با تعجب نگاه ام میکردن.دستام و ازهم بازکردم و انا رو توی اغوش کشیدم.
هق هق انا بلند شدوگفت:هورداد کجا بودی دلمون تنگ شده بود بی وفا.
با لحن غمگینی گفتم:میفهمی عزیزجونم منم دلتنگت بودم.
هیراد:باورم نمیشه هورداد؟این چه طرز لباس پوشیدن!
از آغوش انا بیرون اومدم و گفتم:اول سوار ماشین بشیم توضیح میدم اینجور نمیتونم چیزی بگم خب.
انا محکم زد توی سرم.
من:اه چته دیوونه!
انا باحرص:خیلی...این همه مدت نبودی الانم‌ که اومدی میگی اسمت هورزاد ملکه ی سرزمین هوان صدتا قدرتم داری!توی تیمارستان بودی نه؟
من:گمشو چیکارکنم باور کنی؟
حامد از توی اینه ی جلو نگام کرد و گفت:یکی از قدرتات رو نشون بده.
هیراد که ماشینش رو گذاشته بود و همراه ما،اومده بود گفت:اره نشون بده.
من:باشه بزن کنار.
حامد ماشین رو کنار اتوبان پارک کرد.

romangram.com | @romangram_com