#جادوگران_رانده_شده_پارت_16

اروم چشم هام رو باز کردم با دیوید چشم تو چشم شدم.
من:من نمردم؟
دیوید لبخندی زد وگفت:نچ تو تا بقیه رو نکشی نمیمیری.
خندیدم.خواستم بلند بشم که کتفم تیر کشید و صدای نه دیوید تو گوشم پیچید و دوباره سیاهی"

(۲ماه قبل ساعت۲۲:۰۰به وقت ایران-تهران در پاتوق همیشگی هورزاد)
اروم چشم هام رو باز کردم تمام بدنم تیر میکشید.
بلند شدم و ایستادم.نفس عمیقی کشیدم بالاخره برگشتم به کشورم لبخند غمگینی زدم.
نمیدونم چرا،اومدم پاتوق؟شونه ای بالا،انداختم.
متوجه لباسام شدم چرا من هنوز این لباس تنمه؟
همون لباسی که توی سرزمینم تنم بود!دستی کشیدم روی موهام تاجم نبود.اما نگین قرمز،رنگ که روی پیشونیم اویزون بود سرجاش بود.
حالا من با،این لباسا چطور برم؟خداکنه امروز چهارشنبه باشه و بچه ها پاتوق باشن.
پشت درخت که روبه روی ورودی رستوران بود ایستاده بودم.
نمیدونم چقدر خیره بودم به در،ورودی که آنا دست توی دست حامد،زد بیرون.با دلتنگی شدید بهش خیره شدم عزیزم خیلی خانوم شده بود.ولی چاق شده بود هرکی نمیشناختش با دیدن شکم گرد کوچیکش فکر میکرد حامله است.
متوجه پشت سرش شدم هیراد که نسبت به قبل خیلی لاغر تر شده بود،دنبالشون می اومد اونم تنها.روبه روی ماشین دویست شیش سفید رنگی ایستادن.
تقریبا چند قدم با من فاصله داشتن و من پشت درخت بودم.به دورو برم نگاه کردم کسی نبود خلوت بود.

romangram.com | @romangram_com