#جادوگران_رانده_شده_پارت_15
با صدای لرزونی گفت:پوزش ملکه امر،امر شماست.
با سر اشاره کردم بره.پوف هنوز نرفتم فکر تاج و تختمه باید یکاری کنم اینجور نمیشه.
وقتی دختره رفت هاکام سریع گفت:
-ملکه عفو کنید خود رسیدگی خواهم کرد.
من:باشد هاکام حواستان به او باشد.من امشب میروم همه چیز،را اول به تو بعد به بهداد میسپارم.
-اسوده خیال باشید من دیگر میروم.
احترام گذاشت و رفت.
اروم از توی بغل سیمبر بیرون اومدم.اشکی که میخواست از گوشه ی چشمم پایین بیاد رو پاک کردم.
من:سیمبر مواظب خودت باش سرزمین و مردمم رو به تو میسپارم.
سیمبر لبخند غمگینی زد و گفت:توام مواظب خودت باش عزیزم تو این مدت بهت وابسته شدم.امیدوارم با ملکه ی پیشین برگردین.
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:خیلی دوستدارم سیمبر امیدوارم خیلی زود برگردم.
گونه ام رو نوازش کرد و گفت:تو،رو به ایزد پاک سپردم بدرود ملکه ی ایرانی من.
من:بدرود فرشته ی سرزمین من.
چشم های اشکی مو بستم.زیر لب شروع به گفتن جادو کردم و بعد بی حس شدم.
"زمان حال
romangram.com | @romangram_com