#جادوگران_رانده_شده_پارت_11

-خب اونجا چیکار،داریم؟
خندید وگفت:آی آی فضولی بسه کوچولو.
با حرص گفتم:من کوچولو نیستم خب بگو اونجا چیکار،داریم!
منو به خودش محکم فشار،داد بعد ولم کرد.
-اونجا میفهمی!
با،اخم سرم و تکون دادم.کاش میشد با جادو بریم هی خدا.
یک ساعت و نیم بعد:
جلوی یه کلبه که وسط یه عالمه درخت بود ایستاده بودیم.اخه درخت زیر،زمین!مگه میشه؟مگه داریم؟
دور کلبه پر از درخت و گل بود.به رنگ های مختلف کمی دور تر از کلبه یه آبشار کوچیکم بود.
با دیدن این صحنه ها رفتم به۱سال قبل:
"وای خدا،اینجا خود بهشته دستامو ازهم بازکردم.
چندبار چرخیدم و یه نفس عمیق کشیدم.
روبه آرسین گفتم:واوو چه زیباست آرسین اینجا را خیلی دوستدارم.
لبخندی زد و گفت:این فقط یه قسمت از باغ هست هنوز قسمت اصلی اش را ندیده ای هورداد،دنبالم بیا"
با،یاداوری اون روزا عجیب دلتنگ شدم!
باصدای دیوید از گذشته بیرون کشیده شدم.

romangram.com | @romangram_com