#جادوگران_رانده_شده_پارت_10
خندیدم و گفتم:اره میخوام بدونم!
اونم خندید و گفت:باشه نمیخوای بدونی مشکلی نیست!
با حرص گفتم:اِه بگو.
خندید و صداش و نازک کرد و گفت:اِه باشه نمیگم!
چپ چپ نگاهش کردم.نمیدونم چیه ولی خب باهاش راحتم!وقتی دید،دارم چپ چپ نگاهش میکنم گفت:
-خب باشه بابا،اسم این موجودات"کوموسیا"هستش!
ابروهام،از تعجب بالا رفت.
-خب حالا،این "کوموسیا"چی هستن؟!
-بعد میفهمی.
اروم سرم رو تکون دادم.
حدود نیم ساعتی میشه که داریم راه میریم.اما هنوزم توی همون جاده بودیم هیچی تغییر نکرده بود!
من:دیوید کجا میریم؟
دستی توی موهاش کشید و گفت:فعلا میریم به هینا،باید کسی و ملاقات کنم!
من باتعجب:هینا کجاست؟!
دستشو انداخت دور شونه ام.
-یه کلبه ی جادویی!
romangram.com | @romangram_com