#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_9
لبخندم را حس کردم و از ان هافاصله گرفتم.
یکی دوماه از جشن عروسی ما می گذرد حالا من ملکه شده ام کمی رسمی تر شدم تمام روزم را با الف های سرد و مغرور سر و کله می زنم و شب ها را با همسرم به شناختن جادو می گذرانم .تقریبا از فکر انتقام هم بیرون امده ام اما امروز کامرون با برادر هایم تماس گرفته بود ظاهرا باز هم ارو مشغول خرابکاری هایش بود الف پیر از ما می خواست تا به کمکش برویم.
بندیک مخالف بود معتقد بود من باید از گذشته فاصله بگیرم اما فکر انتقام من به ان کمرنگی هم نبود برای پیدا کردن ارو نقشه ی جدیدی با برادرهایم کشیده بودم
راحیل دو هفته پیش را خارج از جنگل گذرانده بود و در قبیله ای سیاه پوست با خانواده ای برخورد کرده بود که جادو داشتند ان هم از نوع متفاوتش او یکی از پسرهای خانواده را به جنگل اورده بود این کار باعث نارضایتی بندیک بود از نظر او پسرک پاک بود و راحیل او را به زور مجبور به این کار کرده بود.
بندیک: ما حق نداریم ادم ها رو بدزدیم برای مقاصد خودمان رامونا
رامونا:اما اون یه جا دوگره نه یک ادم سرورم
بندیک: او یک پسر هفتمن است اون ها پاک ترین خون ها را دارا هستند اجازه نمی دم توی جنگل های ما اورا سلاخی کنید.
رنو غرید: پس این کارو بیرون از جنگل های شما انجام می دهیم
بعد از از من خواست که در نیمه شب زمانی که ماه کامل است به ان ها بپیوندم.بندیک نتوانست مخالفتی کند جمجمه و خاکستر را برداشتم با یک خنجر نقره ای درست در زمانی که ماه در بالاترین حالت خود قرار داشت به غار رفتم
پسرک طاب پیچ شده بر روی زمین افتاده بود ظاهرا بیهو بود غریدم : یالا بیدارش کن خوابیدش بدرد نمی خوره.
رنو زیر لب زمزمه کرد: نتاونتا
چشمان سیاه پسر از هم گشوده شدندبا وحشت به خنجر دست من نگاهی انداخت و گفت: هی من هیچ گناهی ندارم
راحیل لب باز کرد: نه تو گناهت فقط پاک بودنته
بی توجه به فریادهای پسر او را به زمین میخکوب کرد خنجر را به رامامی وارد گوشت سینه اش کردم فریاد جگرسوزش به هوا بلند شد
romangram.com | @romangram_com