#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_89


با اعصابی خرد و بدنی لرزان فقط راه می رفتم.

ذهنم درگیر صدای برادرم بود. راحیل مرده بود خودم مرگش را به چشم دیدم.

خودم جسمش را توی گورستان شهر سنت جوس به خاک سپردم.

اما ان فریاد ها واقعی بود.

اون حباب سیاه رنگ واقعی بود روح برادرم به دنیای زیرین نرفته بود.

زنده بود،اما در حال مرگ. اگر نمی توانستم با رنو یا یکی دیگر ارتباط برقرار کنم قطعا جسمش برای همیشه از بین می رفت.

خط سیاه و باریکی روی زمین نظرم را جلب کرد.

درست مثل کشیدن خط سیاه نامرتب با ذغال سنگ اما این خط درحال جنبش بود.

به خط نزدیک شدم و با کنجکاوی نگاه کردم. قدرت هامو به کار انداختم و جادوی قوی را توی تار و پود خط حس کردم.

خودش بود السمیرای نامرئی یک ارتباطی با این خط داشت.دستم را روی خط گذاشتم هیچ اتفاقی نیوفتاد فقط کمی محو شد و بعد به حالت اولش برگشت.

این بار هر دو دستم را روی خط گذاشتم چشم هامو بستم جادوی صدام را به کار گرفتم و با لحن محکمی گفتم:

من رامونا هستم دختر اخرین جادوگر حقیقی پیوند خورده با روح هرنژاد الف،گرگ،کوتوله ها و انسان ها من همسر پادشاه بندیک و ملکه ی الف ها در هر نژاد هستم خودتون رو نمایان کنید.

توقع داشتم هیچ اتفاقی نیوفته اما در کمال تعجبم خط سیاه رنگ محو شد و بجای اون در بزرگی از پیچک و نیلوفر جلوی روم نمایان شد

دو لنگه ی در تا هرچه چشم کار می کرد امتداد داشت.


romangram.com | @romangram_com