#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_90
از روی زمین بلند شدم و خاک لباس هایم را تکاندم. در با صدای اهسته ای باز شد.
جمعیت زیادی از الف ها با پوست تیره تری از الف های بوکهارتو مقابلم ایستاده بودند.
لبخند پریشانی به چهره ی میزبان پیرم زدم.
الف پیر با پوست تیره و چشم های سیاه که رگه های قرمز مانندی داشت مقابلم تعظیم کرد.
با نشان اژدها پیشانیش رواتبرک کردم.کلاهم را برداشتم موهایم آزادانه دورم را احاطه کرد اجازاهدادم گوش هایم را ببینند.
و درست توی جمعیت الف ها چشمم به ان دختر خورد با پوست تیره و لباس بلند و زیتونی رنگ.
توقع یک زیبایی افسانه ای را داشتم توقع داشتم ان قدر زیبا باشه که من رو به حسرت بندازه اما این شاهدخت هیچ زیبایی نداشت.
به حال بندیک تاسف خوردم.
از میان جمعیت راهم را باز کردم و وارد سرزمین سراسر پیچک شدم.
هیچ خانه ی الفی در هیچ کجا به چشم نمی خورد.
کنجکاویم رو برای بعد کنار گذاشتم. رو به الف پیری که تعظیم کرده بود نگاهی انداختم و گفتم:
چند روزی میشه که من توی راه هستم و دیشب رو استراحت نداشتم لطفا حمامی اماده کنید.
الف پیر با صداز سرزنده و لهجه ی شیرینی به چشم هام زل زد و گفت:
ملکه ی من در السمیرا ما حمام نداریم زندگی در اینجا به سبک سرزمین بوکهارتو نیست شما باید وارد چشمه های اب معدنی بشوید و من ان جارو با جادو برای شما تبدیل به حمام می کنم.
سری تکان دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com