#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_55


با نفرت نگاهم کرد و گفت: من مرد بالغ و بسیار خوش قیافه ای بودم کودکی درقبیله که چشم های یک الهه رو داشت بدون هیچ سفیدی مادرت کاری کرد که هر ۱۰۰ سال کمی از عمر من کاهش پیدا کنه در اخر من تبدیل بشم به یک نوزاد

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بعداز نوزادی میمیری؟؟!!!

لبخند تلخی زد و گفت:

نه دختر جان بعدنوزادی بعداز مدتی که ذهن یک انسان بالغ در تن یک نوزاد جا شده و زجر بسیار بالایی هست دوباره بزرگ می شوم کم کم و به سن نفرین میرسم و باز چرخه تکرار میشه...

اتاق رو ترک کردم اما حفاظ ها را بر نداشتم.

من به خون ایوار اولین از نسل شبح ها نیاز داشتم برای پیدا کردن اهریمن ملعونی که راحیل رااکشت.

برادر بیچاره ام تاوان سختی رو با مرگ سختی داد.

با کمک جادو از پله های سنگی پائین امدم و باز خودم را غرق در شلوغی جشن دیدم

اشباح مست درحال رقص و پایکوبی بودن و با ذخیره ی خون هزارساله خودشون را خفه می کردن.

قسمت مسابقات بشدت شلوغ و در هم بر هم بود مثل یک میدان جنگ واقعی بی هیچ رحم و شفقتی با اخرین توان به یک دیگر حمله می کردند و استخوان های یک دیگر را می شکستند.

بی توجه به ازدحام جمعیت به سمت جابرائیل حرکت کردم که در مسابقه ی نوشیدن خون اسب شرکت کرده بود.

درحال نزدیک کردن شات خون به لب هاش بود که با جادو شات را قاپیدم

مسابقه متوقف شد و اشباح ناراضی با حرکت سریعی به سمتم چرخیدند.

لبخندی نثار چهره های عصبانی یشان کردم و گفتم: اقایون و خانم ها لطفا جابرائیل را از ادامه مسابقات معاف کنید.


romangram.com | @romangram_com