#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_56

بازوی خون اشام رو گرفتم و از جمعیت دورش کردم. با اخم و فریاد عصبانی گفت:

هی من داشتم می بردم اگر تو گذاشته بودی.

لبخندی زدم و گفتم: هی تو بعدا هم می توانی ببری الان وضعیت استراتژیکه

باجادوی درونی یک گرگ راویار را ردیابی کردم‌. به غارهای خودش برگشته بود و مشغول جلسه ای بود

نشانه ای برایش گذاشتم تا سریع به دژ برگردد. درهای سالن کنفرانس راباز کردم وجابرائیل پشت سرم وارد شد

ماهک مشغول تمیز کردن خنجر نقره ای مراسم بود. با لبخندی سرش را بالا اورد و با ندیدن ایوار اخم هاش در هم رفت.

قبل ازینکه حرفی بزند گفتم:

نگران نباش من اون شبح پیر روا حتی برخلاف میلش توی مراسم می اورم اما مشکلاتی دارم

جابرائیل: چه مشکلاتی؟!

با حالت هیستریک سریعی تمام گفته های ایوار را بازگو کردم.





ماهک روی صندلی مخصوصش بالای سالن نشست چاقوی باستانی را با بی دقتی روی میز کوباند و گفت:

خب این گذشته چه ربطی به اینده داره؟

صدای در بلند شد و راویار با صورتی سرخ از تقلا و نفس نفس زدن های بلند وارد سالن شد.

romangram.com | @romangram_com