#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_54
پسرک شبح از توی تابوت بیرون امد قدش بلند تراز یک پسربچه نبود و پوستش بخاطر خواب و بی خبری از معجونی که بار گذشته به شبح ها هدیه دادم صورتی بود
به سمت شومینه حرکت کرد و برخلاف تصور ذهنی من بجای خاموش کردنش با ذوق زیادی دست هایش راروی آتش گرفت و لبخندی به من زد.
با صدای زمخت و غیربچگان اش گفت:
مادرت این بلا را سر من آورد. من یک جادوگر بودم ،جادوگری جوان با ذهن خلاق و فعال که عاشق جادوی خون و پیوند ها بود
با کنجکاوی گفتم:
چرا مادر من باید این کارو با تو بکنه شبح ؟!!
ایوار: اه رامونا من دوست نزدیک اِرو بودم من بودم که با اِرو آموزش جادوی سیاه را شروع کردم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی اِرو از اول یک جادوگر سیاه نبود؟!
ایوار:هیچ جادوگری با قدرت سیاه به دنیا نمی آید مگر اینکه از برزخ فراخوانده بشود و من یکی از اون روح های جهنمی را فراخواندم اون بدن اِرو را غصب کرد و بعدازبجا گذاشتن نشان هایش به برزخش برگشت...
نگاهی خالی از احساس به او انداختم و گفتم:
چرا اینکارو کردی ایوار تو باعث قتل عام دو قبیله شدی تو باعث از بین رفتن عشق بین مریلینا و اِرو شدی!!!
شبح با چشم های ترسناکش نگاه غمگینی به صورتم انداخت و گفت:
البته که باعث شدم و پشیمان هم نیستم من عاشق مادرت بودم رامونا و اون به من پشت کرد و دوستم را پذیرفت
رامونا:مریلینا کی تو رانفرین کرد؟!!
ایوار:اون به همراه قبیله ها جنگید و سعی کرد به اِرو یاداوری کنه که یک جادوگر سفید و حافظ درخت زندگی بوده اما بی فایده بود پس اون هم کشته شد با اولین مرگش قدرت هایش نمایان شد اون سال ها بعد برگشت با فرزندانی که از مرگ برگردانده بود اون با اسم راستین بچه هایش من را نفرین کرد کاری کرد که جادویم از بین برود و ظاهرم جوری بشودکه نتونم در هیچ اجتماعی جایی داشته باشم اما اون محبت داشتن فرزند را از من نگرفت پس من این نسل نکبت را برجا گذاشتم
romangram.com | @romangram_com