#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_50
برای یک مردشبح زیاداز حد کوچک بود حتما درست رشد نکرده بود.
بالاخره به منبع گرمای اتاق رسیدم. شومینه ی بزرگ و سرتاسری که یکی از دیوارها را به خودش اختصاص داده بود.
آتش با تمام قدرت زبانه می کشید و چوب هارا می سوزاند. عجیبه هیچ شبحی گرما را درست حس نمیکند
و اکثرا عاشق سرما و یخ هستند حتی کفش به پا نمی کنند.
اما ایوار با تمامی اشباح فرق دارد اینرا از اتش و تابوتش می شود فهمید.
کیسه ی کوچکی که از راویار گرفته بودم را از گردنم باز کردم و روی دوزانو کنار تابوت نشستم.
قفل ضخیمی به در تابوت خورده بود و من هیچ کلیدی نداشتم.
ماهک یادش نبود اخرین بار که تابوت را قفل کرده بود کلید را کجا قرار داده بود.
به گفته ی جابرائیل ،ایوار برای راحت کردن خودش از شر جاودانگی نیاز به کشتن تک تک افراد قبیله اش داشت و بسیار هم مصمم بود تا این کارو انجام بده.
اول طلسم کوچکی روی در اتاق قرار دادم تا شبح پیر نتواند خارج بشه و به کسی صدمه ای وارد کنه.
دوباره مشغول کار قبلی ام شدم قفل را در دست گرفتم و نیرویم را به جریان انداختم
تنها کاری که لازم به انجامش داشتم این بود که زبانه ی کوچک را از کار بیندازم.
قفل در دستم با صدای تیک کوچکی باز شد.
از جا بلند شدم و محکم در تابوت را به سمت بالا کشیدم.
در با صدای جیغ مانندی فاصله گرفت.
romangram.com | @romangram_com