#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_49
از تالارهای سنگی عبور کردم.
چندصدپله را بالا تر رفتم هوا مرتب سرد و سرد تر می شد
باد زوزه می کشید و دالان ها رو در برمی گرفت. بالاخره بعد از نفس نفس زدن های سخت طاقت فرسا پشت در اتاق ایوار رسیدم.
می دانستم پدر پیر تمامی اشباح در تابوت خوابه و حاضر نشده از جا بلندبشود.
بدون در زدن در را باز کردم و وارد شدم...
سفیدی بیش از حد دیوارها چشم را میزد.
به طوری که باعث شد چشم هایم را یک لحظه ببندم
هوای اتاق عجیب گرم بود. هیچ بادی توی اتاق جریان نداشت
به آرامی چشم هایم را باز کردم و اطرافم را زیر نظر گرفتم
اتاق کامل سفیدی بدون هیچ گونه تشکیلاتی کف اتاق لخت از هر فرشی فقط با کاه خشک پر شده بود
دیوارها لخت و سفیدرنگ بدون هیچ تزئین یا طاقچه ای.
تابوت سیاه فلزی باریک و کوتاهی وسط اتاق خودنمایی می کرد.
باتعجب به اندازه های غیرعادی تابوت نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com