#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_48
جابرائیل از توی سایه های اتاق بدون اینکه دیده بشه گفت:
در واقع مشکل اون همینه دختر اون پیر نمی شه و همین آزارش میده...
ماهک با خستگی تمام ادامه داد: در واقع رامونا اون مثل ماها پیرنمی شه یجورایی مثل خون آشام ها جاودانست چون اون ریشه ی زندگی تمام ماها است با مرگ او نسل ما منقرض میشه...
با تعجب سعی کردم حرف هایشان را بفهمم اما نه یک چیزی درست نبود.
رامونا:اون فقط پدید اورنده ی شما است ادامه ی نسل شما به اون چه ربطی داره؟
ماهک: در واقع مادر عزیزت وقتی نفرین رو به گوشت و استخوان ایوار پیوند می زد کاری کرد که اون باتمام موجودات چندشناکی که به وجودمیاره گره بخوره...
هوف طبق معمول یکی از والدین عزیز من توی یک خربکاری نقش داشت.
جابرائیل با صدای آرامی گفت: برای همین ایوار همیشه به فکر کشتن تک تک افراد نسل و قبیله اش است برای رسیدن به مرگ
لبخندعصبی تحویل ماهک دادم و گفتم:
امشب بعد از اتمام مراسم من به ان چاقوی عاجی نیاز دارم و یک شیشه از خون ایوار بعداز ازبین بردن آیرئیس دنبال راهی برای حل کردن مشکلاتمون می گیردم.
ماهک با تعجب نگاهم کرد و گفت: مگه غیراز نابودن کردن اون اهریمن تو مشکل دیگه ای هم داری؟!
با پوزخند گفتم: اره اره ازبین بردن پیوند مقدس ازدواج و پس گرفتن روحم و به احتمال زیادیک جنگ بزرگ با الف ها...
نگاهم به چشم های ناباور راویار گره خورد که سعی در پنهان کردن لبخند و ذوقش داشت.
از جا بلند شدم گفتم: یالا من را ببر پیش ایوار میخوام باهاش معامله کنم.
romangram.com | @romangram_com