#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_47


زیر لب غرولندی کردم و گفتم: هی تو گفتی امروز روز آزادی هست پس منم حفاظ هامو کنار گذاشتم و رفتم یه کشتی کاملا عادلانه را شروع کنم

باز خندید این با با حرص نگاهش کردم و گفتم: چه خبر داشتم کشتی نیست و مسابقه ی گیس کشیه اون دختر نصف من هم نبود لاغر مردنی

صدای خنده ی زمخت راویار کنار دستم بلند شد. نگاه تیزی به او انداختم بی توجه به اخم و تَخم من گفت:

توهم یک تکه از گوشت صورتش رو با دندونات کندی و تلافی کردی.

نفسم را محکم بیرون دادم از وسوسه ی تودهنی زدن به او خودداری کردم.

خدمتکار شبح یخ را از روی پیشانی و چشمم برداشت و پماد سبز زننده ای را روی کبودی هایم کشید.

درد بدی صورتم را پر کرد اما سعی کردم بروز ندهم.

لباس اهدایی راویار کاملا از ریخت افتاده بود و این تنها دلیل ناراحتی من بود.

از بین رفتن تنها هدیه ای که از راویار داشتم.

ماهک خدمتکار را مرخص کرد و روی صندلی چوب گردویش نشست.

ماسک لبخند را از صورتش دور کرد و به جای ان خستگی آشکاری چهرش را پر کرد.

بی توجه به سرو صدای جشن چشم هایش را بست و گفت:

شبح باستانی پدرجد ما روز به روز در حال پیر شدنه رامونا و هرصدسال به سختی بیش تری از توی تابوت بلند می شه در واقع ترجیح میده ان قدر خون نخوره تا خشک بشه.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اون پیرمرد چرا این‌کارو می کنه؟


romangram.com | @romangram_com