#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_41
پسرک تعظیمی کرد و با هن هن فراوان چرخ را کامل توی اتاق کشید و درها را بست.
دست و پاهایم از نشستن یک جا و بی تحرکی کاملا خشک شده بودند.
اما رنزی جوان باز هم اجازه ی حرکت را به من نمی داد.
زمان از دستم در رفته بود و دقیق نمی دانستم چند ساعته روی صندلی کوفتی رنزی نشستم.
یک صندلی اهنی چرخ دار که از قضا تاشو بود و قابلیت حمل به هرجایی را داشت.شبح ارایشگر ۴ساعت باغرور تمام از صندلی و میز کارش تعریف کرده بود و اینکه تا حالا هیچ شبحی را ناامید نکرده.
حتی طی مراسم ازدواج الفی هم این قدر یک جا ننشسته بودم و ارایشگرهای الف این همه وسواس به خرج نداده بودند.
ساعت اولیه که فقط صرف درد کشیدن و از جا پریدن بود.چند باری می خواستم از افسون های بی حس کننده استفاده کنم اما بیخیال شدم.
رنزی برخلاف ارایشگاه های شهر یا تمدن شهری از هیچ موم یا شمعی استفاده نمی کرد بلکه با یه تکه بند ضخیم به پوست صورت من حمله ور شده بودو باعث شده بود چندین جا جیغ بکشم.
و بعد نوبت استفاده از پودرهای رنگ و وارنگش رسید با این که با حالت چشم هایم تهدیدش کردم که زیادروی نکند اما بسیار غرق کار بود و متوجه نمی شد.
بلاخره دست از صورتم کشید و سراغ موهایم رفت.
برس موی چوبی را چنان محکم روی سرم می کشید که حس می کردم هربار روحم به پرواز در می اید.
بالاخره از درد صدای جیغم بلند شد. شبح با ترس برس را از موهایم بیرون کشید و با خجالتی بی سابقه سرش را پائین انداخت و گفت:
بانوی من من را ببخشید حواسم نبود شما درد را شدید تراز ما اشباح حس می کنید.
با چشم غره ای که به او رفتم بیخیال ادامه ی حرف های ش شد و مشغول حالت دادن به موهای من شد.
romangram.com | @romangram_com