#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_4

با لبخند چندشناکی پول را از دستانم قاپید وگفت: هرسوالی بخوای اره گلم.

سری تکان دادم و گفتم: افسانه ها می گویند این جا کمی غیرعادی است.

متصدی بار:افسانه ها درست میگن خانم کوچولو این جا هم مثل هرجایی در حد خودش عجیب غریبه.

لبخندی زدم و گفتم: مثلا یک کلیسای شیطانی.

لبخنداز روی لب های مرد پرکشید و دست در جیبش کرد و گفت: پولتو پس بگیر و از این جا خارج بشین هر سه تاتون.

رامونا: من فقط یک سوال پرسیدم.

نسبت به حرفم غرید وگفت : یالا از این جا خارج بشین وباگفتن این حرف من را به بیرون پرتاب کرد هنوز لحظه ای نگذشته بود که رنو و راحیل را پشت سر من به بیرون انداخت.

رنو رو به من غرید: باید سوالاتت را می زاشتی بعد از خوردن ناهار ما.

بی توجه به حرف هایش گفتم: نقشه درسته برادرها جای درستی امدیم حالا ازشما می خوام یک صلیب و دسته ای گندم واسم بیارین کنار کلیسا می بینمتان.

غروب افتاب بود در کلیسای خاک گرفته را باز کردم. روستاییان به خانه هایشان پناه برده بودند.

روستا در سکوت کامل فرو رفته بود.صلیب فلزی را با گندم کاملا پوشانده بودم درگاه سفید رنگی را ساخته بودم و از رنو خواستم تا مراقب باش تنها راه فرارمان محو نشود.

به همراه راحیل وارد کلیسا شدم.نور قرمز زننده ای فضا را پر کرده بود و بوی مرگ از همه جا می امد.سقف کلیسا پر شده بود از جمجه ی انسان ها در هر سایزی و دیوارها پوشیده از استخوان بودند.

راحیل: این جا دیگه خانه ی کدام جانوریه

تا خواستم حرفی بزنم صدای دخترکی فضا را پر کرد صدایی جوان اما مرده وار: این جا محفل من و خواهرانم است ارباب جوان.

دخترک از پشت محرابی که با استخوان های قفسه ی سینه ساخته شده بود خارج شد وگفت:

romangram.com | @romangram_com