#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_5


این جا خانه ای ابدی برای دختران مرگ است.

کمی کم تر از پانزده سال داشت با موهایی به سیاهی شب و چهره ای سفید همچون مهتاب و چشمانی سیاه اما مرده وار ان قدر زیبا بود که هرکسی راه به تحسین وا دارد یک زیبایی خوفناک.

احساس کردم برادرم به سمتش کشیده می شود غریدم: دست از اغوا کردنش بردار.

نگاه غمگینی به من انداخت و گفت: مرد ها هدیه ای برای مادرمان.

غریدم: این یکی نه.

دست از اغوای برادرم برداشت و گفت: جادوی تو این جا را روشن می کند و من حسش می کنم چه چیزی می خواهید.

راحیل: هی من حتی نمی دانم چرا این جا هستم.

نگاهی به دختر انداختم و گفتم: کمی خاکستر می خواهم برای بازی با اتش زندگی.

شیطان غرید: هیچ وقت به دستش نمی اوری جادوگر خاکستر از وجود من وخواهرانم می اید

لبخندی زدم و گفتم: پس باید تو را بکشیم حیف برای مردن زیادی خوشگلی.

جیغی کشیدم و به سمت او حرکت کردم احیل بی توجه به جنگ ما به سراغ جمجمه های روی سقف رفت تا یکی را جدا کند.

بر روی محراب پریدم و با تمام توان با صلیب به دخترک حمله کردم گندم ها به پوستش برخورد کردند و جیغ ارامی کشید با سرعتی فو العاده به سمت موهایم چنگ انداخت و سرم را به دیواری از اسکلت کوباند درد درون سرم پیچیدراحیل موفق به گرفتن یک جمجمه شده بود و حالا به دخترک حمله کرده بود

سریع از جا برخواستم و این بار با جادو به او حمله کردم.با تمام قوا اورا به محراب کوباندم صلیب را به سمت راحیل پرتاب کردم

صدای سوزه ی دخترک به هوا رفت صلیب درست بر وسط سینه ای فرود امده بود و راحیل سریع تر از انچه فکر کند با جمجمه به مغزش حمله کرده بود و خاکستر خیس را جمع می کرد.گندم ها شروع به رشد کردن درقفسه ی سینه ی شیطان کردند و اورا به محراب میخ کردند.


romangram.com | @romangram_com