#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_3


رامونا:من دنبال یک زندگی عادی هستم من خسته شدم از این همه دردسر.

الف اهی کشید و گفت : باید به سراغشان بروی باید دیگران را برخودت ترجیح بدهی این وظیفه ی تو هست.

با حالت قهر او را ترک کردم. من فقط یک وظیفه داشتم گرفتن انتقام.

بی توجه به نق نق های رنو از پله های هواپیما پائین امدم برادرانم مدام می خواستند بدانند برای چه به این سر دنیا اوردمشان ان هم درست در شبی که فردایش مراسم عروسی ام بود.

با تشکر از راننده ی کامیون رنو و راحیل را از پشت کامیون بیرون کشیدم.

راحیل: اون جلو خوش گذشت؟

رنو:وجدانت اجازه داد ما این بیرون زیر افتاب بسوزیم؟

نیشخندی زدم و گفتم: شما مرد هستین طاقتتون یاده یالا بیاید بیرم.

وارد روستای کوچک مقابلمان شدیم روستاییان در زمین های گندم و سبزیجات مشغول به کار بودند.نسیم خنکی می وزدید و بوی غذا را در هوا پخش می کرد.رن به سمت زمین های کشاورزی رفت و پس مدتی با نیشی باز به سمت ما امد و گفت: یه کافه ی کوچک وسط روستا هست بیاین بریم چیزی بخوریم

با نیشخند اضافه کرد: به حساب عروس خانم البته.

تقریبا تمام راه را به عصبی کردن من مشغول بود ودر کارش هم موفق بود.

وارد کافه شدیم نسبتا شلوغ بود و فضا گرم و دود گرفته بود.رنو و راحیل بر سر میزی نشستند و من کشان کشان خود را به پیشخوان رساندم و برای سه نفرمان سفارش غذا داد.

برادرانم هنوز مشغول خوردن غذای خود بودند که از سر میزبلندشدم و به سمت پیشخوان چرک بار حرکت کردم. به نظر متصدی بار شخص فرد مناسبی بود برای گرفتن پاسخ سوالاتم.با لبخند به او نگاه کردم مردی کوتاه قد با موهایی که در وسط سر کچل شده بود شکمی فربه در بلوز و شلوار خاکستری.

دست در جیبم کردم و اسکناسی به سمتش گرفتم و گفتم:می تونم چندتا سوال بپرسم.


romangram.com | @romangram_com