#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_2

رامونا:به شهر امدم ادرس کمپ جدید را بده لازمه که بیام. بعد از گرفتن ادرس تلفن را قطع کردم و با اولین تاکسی خود را به کمپ رساندم. برخلاف کمپ قبلی کامرون این بار به دل شهر امده بود و در یک خانه ی ویلایی کمپ را بر پا کرده بود. النو در را بر روی من باز کرد.به سلام خشکی بسنده کرد و من وارد شدم دور تا دور حیاط پر ازچادر های اردوگاهی بود و بچه ها مشغول تمرین های هر روزه ی خود بودند.

با وارد شدنم به ساختمان اولین شخصی که مرا در اغوش کشید راحیل بود با خنده دستش را درون موهایم فرو کرد و گفت: بزرگ شدی خواهر لوسم.

با اخم خودم را عقب کشیدم و گفتم:شک داری که همیشه ازت یک سر و گردن بزرگتر بودم.

صدای رنو گوش هایم را پر کرد:فعلا که از نظر عقلی رد دادی خواهر بزرگه. با تمام شدن حرفش مرا در اغوش کشید و خندید.بالاخره پس از مدت کوتاهی به سراغ کامرون رفتم استادم هیچ تغییری نکرده بود جز چشمانش که حالا غمگین بودند.سعی کرد از ان اتفاق حرفی به میان بیاورد که گفتم: اه لطفا حرفی از گذشته نزنید من برگشم تا به شما خبر بدهم که اخر هفته در ماه کامل ازدواج خواهم کرد.سکوت بدی جمع را فرا گرفت بعد از مدتی ان را شکستم و گفتم : من و بندیک تصمیم به ازدواج گرفته ایم.

جارد مربی سابقم حرف را به دست گرفت و گفت: این که خیلی عالیه دو نژاد در صلح

رنو با اخم حرف او را قطع کرد و گفت:تصمیم عجولانه پشت سر هم اخه تا کی رامونا

به سردی گفتم: تا هروقت که لازم باشه برادر من برای گرفتن اجازه از تو به این جا نیومدم

سرد تر اضافه کردم: یک ازدواج از روی عقل کمک می کنه بهزندگی همه ی ماها برادر.

بعد از ان برای شام حاضر نشدم خودم هم تا حدی می دانستم که حق با رنو است اما این بهترین راه برای تمام کردن گذشته بود با پیوند روحم با بندیک زندگی ارام تر از قبل می شد.

نیمه شب بود که به اتاق کامرون احضار شدم الف پیر در حال شانه کردن موهایش من را دعوت به نشستن کرد و لیوانی شیر داغ به دستانم داد با قدر دانی شیر را قبول کردم و در سکوت نوشیدم پس از مدتی کامرون گفت: تعداد سربازها زیاد شدن روز به روز جادو پیشگان بیش تری رو پیدا می کنم.

رامونا: این که عالیه استاد.

کامرون: اه نه برای منی که بزرگ ترین دست اوردم دست از کار کشیده.با چشمان غمگینش به من خیره شده که گفتم: استاد کار من دیگه تمام شده.

غرید: هنوز نه دختر تو هنوز ماموریتت را تمام نکردی.

رامونا:من اژدهام را از دست دادم من نیمی از خودم را از دست دادم با خیانت اون ملعون.

کامرون من را ارام کرد و گفت: تو هنوز مجرم اصلی را به دام نینداختی دخترم ارو هنوز ان بیرونه.

romangram.com | @romangram_com