#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_1
درسکوت به درختان مقابلم چشم دوخته بودم.ماه ها سکوت جنگل من را حتی ازقبل هم منزوی تر کرده بودماه ها بود که خود را در میان جنگل های الف ها حبس کرده بودم.هیچ یک از الف ها حق ورودبه قسمت شرقی را نداشتند.
تنها ملاقات کننده ی من شخص بندیک بود پادشاه جوان الف هرروز ساعتی را به ملاقات من می امد وسعی در شکستن سکوتم داشت فایده بود هیچ کدام از دل سوزی هایش محرم زخم های من نمی شدند با مرگ ازدهایم انگار روح از درون تن من به پرواز در امده بود .
امروز اخرین روز از سوگواری ام بودبه کنار پنجره ی اتاق رفتم و چشمانم را به جنگل سپید پوش شده دوختم.سکوت سرد بیش تر از همیشه به چشم می امد نگاه به کلاغ سیاهی کردم که درست مقابلم روی دریچه نشست حیوان بیچاره با دیدن من شروع به لرزیدن کرد اما صدایی نداد درواقع من با جادو تمام حیوانات را مجبور به سکوت کرده بودم.برخلاف میل قلبی اش کلاغ به فراخوانم پاسخ داد وبر روی دستم نشست ارام با لب هایم به پرهایش دمیدم وگفتم:ایزاروا {صدایت راپس بگیر} حیوان بیچاره با شادی صدای غار غار مانندی را از خود ساتع کرد.این بار وردم را در هوای جنگل جاری کردم.
کمی بعد جنگل پس از مدت ها پر از سر و صداهای مختلف شد.با امدن بندیک به دیدارم این بار خودم پیش قدم شدم وگفتم: با تو ازدواج می کنم.
پادشاه الف با با تعجب مشهودی به چشم هایم نگاه کرد وگفت:امروز روز زیباییه.
رامونا:اما نه برای ازدواج.جشن را بزار برای اخر هفته.
با لبخند از در فاصله گرفت و گفت :تغییر کردی!
رامونا:فقط کمی به خودم امدم اما قبل از جش باید مدتی از این جا بروم.در برابر کجایی که گفت سکوت کردم.
یک روز از قول من به بندیک می گذرد.لباس های سپید و نخی ام را با یک دست بلوز و شلوار معمولی عوض کردم.کوله پشتی قدیمی ام را از ریر تخت بیرون کشیدم و وسایلم را درون ان ریختم.عد حدود دوساعت بدون انکه به بندیک خبری بدهم جنگل را ترک کردم.با کمک از دویدن سریعم سعی کردم هرچه سریع تر از جنگل خارج بشوم کمی نیاز به دیدن محیطی مدرن مانند یک شهر داشتم.بالاخره پس از گذشت چند ساعت به جاده رسیدم و با تکان دست ماشینی حاضر شد تا مرا به همراه خود به شهر ببرد.کنار ورودی شهر پیاده شدم و از اولین دکه یک کارت اتوبوس خریدم.صدای رنوپس از مدت ها در گوش هایم پیچید:بفرمائید.
بالبخندی که بر روی لب هایم نقش بسته بود گفتم: چه طوری برادرجان.
سکوت ان طرف خط را پر کرد لب زدم : هی نمی خوای یک چیزی بگی؟ رنو فریاد کشید:
از جهنم برگشتی اره؟ خجالت هم خوب چیزیه بعد چند ماه پیدات شده..
صحبتش را قطع کردم و گفتم: شرایط خوبی نداشتم پنجول نکش.
رنو: یالا چه کاری داری بگو من وقت ندارم.
romangram.com | @romangram_com