#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_38

مثل بچه ها جیغی کشیدم و شروع به بالا و پائین پریدن روی سطح نرم و سرخ رنگ کردم.

باذوق بیشتری دراز کشیدم و اجازه دادم باران سرخ رنگ صورتم را بشورد...

تازه داشتم خودم را غرق رویاهام می کردم که از خواب پریدم.

برخلاف زمانی که خواب بودم

فضای تابوت گرم تر شده بود و در تابوت هم باز بود.

نگاهم به چشم های خندان و نیشخند روی لب راویار جلب شد

اخمی کردم و سعی کردم از گیجی بیرون بیایم.

دستش را دراز کرد تا کمکم کند از توی تابوت خارج بشوم. با بی محلی سعی کردم خودم را از تابوت بیرون بیایم

اما فضا اانقدر تنگ و محصور بود که باعث شد با بی میلی تمام کمک راویار را قبول کنم و دستان بزرگ و خشن اورا بگیرم.

با حرکتی منرا بیرون کشید و اهسته دستم را رها کرد.

تشکری زیر لب کردم.

باز هم نیشخند مزخرف و اعصاب خوردکنش را روی لب هایش داشت با حرص نگاهش کردم و گفتم:

اگر چیز خنده داری مد نظرته بگو تا من هم بخندم‌.

لب هایش را غنچه کرد،چشم هایش رابا شیطنت به من دوخت و گفت:

حس میکنی چقد خوابیدی؟؟!!

romangram.com | @romangram_com