#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_37
اشباح درگیر تمیزکردن دژ مستحکم بودند.
میزهای بزرگ و گرد چوبی که به سرعت سالن را پر می کرد.
دیگ های بزرگ مسی که به طبقات پائین تر برده می شد.
درهای قلعه از هم فاصله گرفتند چندین شبح پوشیده از برف و یخ وارد سالن بزرگ شدند.
پشت هرکدام گوزن بزرگ یا قوچی اویزان بود.جمعیت اشباح با دیدن شکارچی ها که فقط لایه ی نازک کتانی برتن داشتند و پاهای برهنه یشان کبود شده از سرما وارد سالن شده بودند هلهله ای سر دادند و به جلو هجوم بردند تا کمک کنند.
خمیازه کشان از سالن خارج شدم و با راهنمایی شبح جوانی به نام چیستا وارد اتاق بزرگ و سنگی شدم تا کمی بخوابم.
با نارضایتی لباس های نم دارم را با لباس بلند سفید رنگ نخی عوض کردم و توی تابوت سیاه فلزی دراز کشیدم
چشم هایم را بستم و سعی کردم کمی به خودم استراحت بدم.
در تابوت با صدای مهیبی بسته شد.
جیغ در گلویم خفه شد.
پلک هایم سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفتم.
مثل رویا بود قدم زدن روی سطح نرم و بالشتک مانند قرمز رنگی
و بارانی به رنگ سرخ.
تنها بدی فضای اطرافم خفقان و گرمای بیش از حدی بود که تحمل می کردم.
romangram.com | @romangram_com