#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_35
به دور تا دور دژ نگاهی انداختم
اشباح در سکوت نگاهم می کردن.
راه باز شد و جابرائیل از بین جمعیت مقابلم قرار گرفت و پشت سراو ملکه ی اشباح
قدم را صاف کردم و با لبخند نگاهی به هردویشان انداختم.
جابرائیل در لباس سرتاسر سرخ با پوست سفیدش مثل نگین انگشتر می درخشید
باصدای ضخیمش روبه من لب زد:
خوش امدی دختر جادوگر
ماهک هم لبخندی به لب زدو با دست من روابه سمت تالار هدایت کرد
به چهره ی اشباح چشم دوختم از اخرین باری که دیده بودمشان رنگ قرمز پوستشان کمرنگ تر و حالا به سفید می زد درست مثل انسان ها
با لبخند به سمت تالار و اتش حرکت کردم
جشن خونگرد.
چیزی که هر یک قرن به وقوع می پیوست
جشنی که اشباح در ان تولد اولین شخص از نژادشان را جشن میگرفتند
romangram.com | @romangram_com