#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_32
به غاری فکر کردم که محل سکونتش بود غاری پرشده از سنگ های سفیدی که از وجودش چکه می کردند.
با تکان های دست شخصی به زمان حال برگشتم.
سرم را بالا اوردم و با کارمون چشم در چشم شدم. فشار ارامی به شانه هایم داد و گفت:
بهتره ارو رو از بند ازاد کنی رامونا بجای کشتنش بزار ازش استفاده کنیم.
سرم را ارام تکان دادم و گفتم: میدونی استاد اون مقصره تمام این بلاها است هزاران قرنه که مقصره و هنوز به اندازه ی یکسال هم تاوان پس نداده
کامرون سری به ارامی تکان داد و گفت:
خودت چی رامونا!!توهم مقصری با جدا شدن از بندیک الف هارامی رنجانی.
دندان قروچه ای کردم و به ارامی لب زدم: او ماه هاست منو رها کرده دریچه افکار و محبت و هرچیزی را روی من بسته حتی برای خداحافظی با من نیامد و بعد خبرش می رسه که دست در دست شاهزاده ژیکوان به چشمه های میتراندر میره ...
کامرون خواست چیزی بگوید که انگشتم را روی لب هایم فشردم و گفتم:
لطفا استاد طرفداری بیجا ومتعصبانه را کناربگذارید من از وقتی پیمان مقدس ازدواجم را بستم حتی نگاهی به راویار نینداختم
با این حرف نگاهی به پسر گرگی کردم که درون باغ مشغول اموزش دادن کشتی به الفینگ هابود
ادامه دادم: شما از لحظه ی اول از علاقه ی من به او باخبر بودید و بندیک از لحظه ی ازدواج میتوانست تمام فکر و احساسات من را بخواند من تاالان به او پایبندبودم و اون شاخ کمک خوبی به هردوی مااست.
بی توجه به نگاه خیره کامرون از جا بلندشدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com