#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_30
به ناله های آرو توجهی نکردم و مشغول نقاشی کردن شدم.
در اتاق با صدای تیکی باز شد.
رامونا:مگه نمی...
نگاهم در نگاه بندیک قفل شد. ادامه ی حرف هایم را ناتمام گذاشتم و قلم مو را با حرص روی بوم جابه جا کردم.
بی مقدمه شروع کرد:
اومدم تا حرف بزنیم!
رامونا:هه مگه حرفی هم مونده؟!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: چند ماهه ازت هیچ خبری ندارم توی بوکهارتو روحت را به روی من بستی و جوابم را ندادی و بعد خبرش بهم رسید که با پرنسس الف های السمیرا درحال دل و قلوه دادنی!.
سریع سری تکان داد و گفت: اا نه باور کن من نیاز داشتم که..
با بدجنسی تمام نگاهش کردم و گفتم: به دل و قلوه نیاز داشتی؟!
با حرص بیش تری ادامه دادم:
من همیشه بهت توجه کردم همیشه سعی کردم ناراحتت نکنم و احترامت را حفظ کنم به خواستگاریت جواب مثبت دادم و چی شد؟با یه پرنسس مو جلبکی ریختی روهم...
بی توجه به توجیهاتش به سمت کمد رفتم و درش را باز کردم.
اِرو جیغی کشید و از درد سوزن هایی که به دست و پاهاش وارد می شد به خودش پیچید با دست به درون کمد اشاره کردم و گفتم: چی میبینی؟!
بندیک: خوب معلومه اِرو را
romangram.com | @romangram_com