#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_25
درجهت غروب خورشید درست مثل عروسک پارچه ای به زمین میخکوبش کردم.
چاقوی جیبی ام را به رنو دادم و به نشانه ی تایید سری تکان دادم.
رنو بی هیچ حرفی سراغ دست هایش رفت و شیار عمیقی از انگشت وسط تا ارنج کشید
با هر شیار فریاد های اِرو دشت را می شکافت.
از توی کوله ام لوله های محتوی خون را بیرون کشیدم. اتش کوچکی پائین پاهای اِرو روشن کردم و بعد تکه سنگ های سفید و شیری رورا درون اتش انداختم.
برخلاف میلم زخم ها داشتند بسته می شدند و خون دلمه می شد.
چاقو را از رنو گرفتم و بدون هیچ رحمی درون زخم فرو کردم و این بار عمیق تر کشیدم.
صدای زوزه ی جادوگر پیر بلند شد و خون با شدت بیش تری از زخم ها جاری شد.
سنگ ها را از اتش خارج کردم حالا براق تر می درخشیدند و سرما را جذب می کردند
روی یک تکه از سنگ ها خون زنان ماری را ریختم و روی تکه ی بعدی مخلوط خون خود و برادرهایم
سنگ ها خون را درست مثل یک قلب تپنده بلعیدند.
تغییر رنگ دادند و درست مثل یک موجود جاندار شروع به تپیدن کردند.
سراغ ارو رفتم.با دو انگشت گوشتش را ازهم فاصله دادم و بی توجه به جیغ و ناله هایش سنگ ها را توی گوشت و استخانش فرو کردم.
شاخ را برداشتم و شروع به خواندن ورد کردم.
romangram.com | @romangram_com