#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_19


اما هیچ نیرویی درون بدنم حس نکردم

باترس اب دهانم را قورت دادم و زیر لبی غریدم: لعنتی الان نه. نه الان نمیتونی منوتنها بزاری.

اشک چشم هایم پر را کرد. نیروی تاریک هرلحظه قدرتش بیش تر و بیش تر می شد

و در نقره ای تپه ی کاج ها داشت ناپدید میشد.

اگر از در خارج نمی شدم تا ابد درون تونل های زمانی گیر می افتادم

یک مرگ درد ناک و زجر اور.

این فکر مانندیک شعله کوچک درون تاریکی سلول های مغزم را روشن کرد.

غریدم:

شیطان پست موذی میخوای تاابد من را اینجا حبس کنی؟!

خنده ی محوی همه جا را پر کرد.نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما چشم هایم را بستم و ناخوداگاه از روح مادرم درخواست کمک کردم.

یک ثانیه

دوثانیه

اشک ها گونه هایم را خیس کرد و هیچ اتفاقی رخ نداد. خیلی سریع به سمت درهای سیاه رنگ کشیده می شدم

سلول هام درحال متلاشی شدن بود. و بعد چیزی مثل بمب منفجر شد


romangram.com | @romangram_com