#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_17
لبخندی مهمان لب هایم شد. کامرون گفت: هیچ وقت فراموشت نشه رامونا فرزند جادو که تو در اولین قدم یک الفینگ بودی و بعد از آن جادوگر یا ملکه شدی.
رامونا:این همیشه باعث افتخارم است استاد.
با تعظیم کوتاهی دعای خیر الف را دریافت کردم و از امارت خارج شدم.
غافلگیرانه به صف سربازان مقابلم نگاهی انداختم.
دختر و پسر در هرسنی درصفوف منظم و به خط مقابلم ایستاده بودند.بالباس هایی یکدست و سلاح هایی اماده و جلوتراز همه آلنو و گارو و جولی و جارد ایستاده بودند.
با لبخند متشکرمی زیر لب زمزمه کردم و از سنگ فرش بین صفوف حرکت کردم.
با دست به بازوی تک تک سربازها زدم و نوید دنیایی بهتر و کم خطر تر را دادم.
بالاخره صف شکسته شد.سراغ قسمت شرقی باغ رفتم کاسه ی اب را مقابلم گذاشتم و ارتباط چشمی را با رنو برقرار کردم. اب درون کاسه سیاه شد و بعد از چندثانیه صورت اِرو روی ظرف نمایان شد.
با اخم به لبخندش نگاهی انداختم و گفتم:
خطری پیش نیومده؟!
با نیشخند و چشمکی جواب داد: اه در واقع خطر جدی نه. رنو یه مرز ساخته که تا غروب دوام میاره و اینجا چنتا بختک به ما حمله کردن که برادرت همه رو ذوب کرد.
لب هاشو به حالت غمگینی جمع کرد و گفت: و به لطف تو من هیچ نیروی جادویی ندارم برای دفاع شخصی..
بی توجه به یاوه هایش ارتباط را قطع کردم و مشغول ساختن دری شدم..
بالاخره در نقره ای رنگی مقابلم قرار گرفت که با تابش جادویی خیره کننده ای می درخشید.
romangram.com | @romangram_com