#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_144
باورکردنی نبوداما خون به سرعت از دل خاک می جوشید درست مانند چشمه ی اب که از دل کوه بیرون می اید.
اینبار برخلاف بار قبل خون به ساق پای برهنه ی موجودات اهریمنی برخورد میکرد و صدای ناله های حیوانی یشان با هوا بر می خواست.خون گوشت و پوستشان را می سوزاند درست مانند آتش مهار نشدنی بر بدن های افتاده با زمین حجوم می برد و ان هارا درخود حل می کرد،فقط مشتی استخوان نحیف بر جای می گذاشت.
اوتانا تازه متوجه حماقت احمقانه اش شده بود دیگران را سپر بلای خود می کرد دربرابر حملات درختان دیگران را پرتاب می کرد و پاهای چاق و کج وماوجش را برسر هم قطارانش می گذاشت تا پاهایش به خون های روی زمین تماسی نداشته باشد.
اهریمن در تلاش بود تا خود را به خط مرزی دشت برساند اما بی فایده بود.
حصاری ازخار وخاشاک درست مانند دیوارروی هم تلنبار می شدند و خط مرزی را می بستند،هیچ راه فراری نبود.
نگاهم را به بندیک دوختم وگفتم: تو می دونستی ،خبرداشتی چرا به اریک نگفتی؟؟
بندیک:من خبرنداشتم چه اتفاقی می افته به ویژه اریک با جادوش جنگل رو هوشیارکرد و این کار لازم بود.
باانزجار نگاهش کردم وگفتم: اصلا نمی شناسمت عوض شدی.
پوزخندی زد و گفت: اره عوض شدم دیگه فداکاری نمی کنم دیگه اون احمقی نیستم که خودم رو سپر بلای تو وهدف هات می کردم دیگه اون پادشاه نیستم که مردم اش ازش ناامید بودن حالا من دیگه اون الف سابق نیستم .
سرم رو به نشانه ی فهم تکان دادم وبه جنگ مقابلم خیره شدم.
هیچ اثری از اهریمنان وجود نداشت،خون فروکش کرده بود زمین خشک بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد.
فقط مشتی استخوان و بوی تعفن سوختی ولجن باقی مانده بود
جنگل درسکوت فرو رفته بود.
درختان مانند سابق ساکت وصامت وبی حرکت بودند.
به سمت اریک حرکت کردم و زانو زدم.،دستی بر پیشانی اش گذاشتم مانند کوره ی اهنگری دورف ها(کوتوله ها) می سوخت.
romangram.com | @romangram_com