#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_143


نگرانی رادر راویار هم حس می کردم اما سراغ اریک نیامد.

برگشتم و سرجای خودم ایستادم‌.بندیک دستم را رها کرد و غرید:

از جات تکون نخور این صدبار بزار طبیعت کار خودش رو انجام بده.

خواستم جوابش را بدم اما اتفاقی افتاد.اولش فقط صدای سوت انواع پرنده ها بود که به گوش می رسید،پرندگانی که با شتاب از لانه های خود خارج می شدند و دور می شدند.

و بعد درست زمانی که فکر می کردم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و ما خواهیم مرد،زمین زیرپاهایمان کمی فقط کمی لرزید.

نفرین شدگان ایستادند و به زیر پاهایشان نگاه انداختند هیچ اتفاقی نیفتاد،قهقه ی موجودات سبز به هوا رفت.

دریک حرکت ناگهانی زمین شکافت ریشه های ستبر از خاک بیرون زدن درست مانند شاخک های یک اختاپوس به دور نفرین شدگان مات ومبهوت می پیچیدند و ان هارا به دل خاک می کشیدند.

بهت اولیه فرو نشست موجودات شروع به جیغ زدن کردند اما درخت ها وحشیانه تر حمله کردند با شاخه های بلندشان با ریشه های قوی یشان موجودات اهریمنی را له می کردند و خفه.

دوباره زمین خیس ازخون قرمز رنگ شد.

نگاهی به بندیک انداختم وگفتم: این خون از کجاست؟!

بندیک: خون قربانیان دشته کسانی که روحشون به جنگل رفت تا توسط نوکران آیرئیس گرفته نشوند

خون شروع به جوشیدن و بالا امدن کرد.






romangram.com | @romangram_com