#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_142

اریک دوباره دست به جادو زده بود کاری خطرناک و خطر افرین که جانش رابه خطر می انداخت.

دستم راازدست بندیک بیرون کشیدم.بااخم نگاهم کرد و گفت: فرار بی فرار.

غریدم: به تو ربطی نداره ،الف من برده ی تونیستم.

بندیک: اما همسرمی و یک زن خوب به حرف شوهرش گوش میده.

پوزخندی زدم و جادوی درونم را فعال کردم. لحظه به لحظه نفرین شدگان نزدیک و نزدیک تر می شدند. زمین زیر پاهایشان می لرزید و این لرزه باعث می شد گرد و خاک شدیدی به هوا بلند شود به طوری که دیگر دشت و اکتاویا را نمی دیدم.

کمی عقب تراز بندیک ایستادم،جادو کمی نافرمانی می کرد. ضعیف شدنش را حس می کردم و این موضوع تنها علت من برای ترس ها و ترسیدن هایم بود.

کمی خم شدم و ریه هایم را از هوا پر کردم اجازه دادم تک تک سلول هایم با هوای تازه فعالیت کنند به ارامی وردهارابه لب اوردم تا هوا را به فرمان بگیرم و همه ی اهریمنان را خفه کنم.

چشم هایم را مستقیما به اوتانا دوختم،و شروع به ورد خوانی کردم.

اریک اماده میشد اما هرلحظه چهره اش کبودترازقبل می شد ان ها جادوی اورا می بلعیدند.

سعی کردم به بندیک علامت بدهم تا ازکار اریک جلوگیری کند اما دیرشده بود.

اریک با لب هایی کبودشده و چشم هایی که فقط سفیدیشان مشخص بود برروی زمین افتاد وشروع به تشنج کرد.

با وحشت بی خیال وردخوانی شدم و به سمتش حرکت کردم اما بندیک دست هایم رامحکم گرفت و نگذاشت حرکتی کنم.

فریاد کشیدم انقدر بلند که گلویم شروع به سوختن کرد،اما بندیک دستم را رها نکرد.

با چشمان اشک الود به جسم بی جان اریک خیره شدم.کف زرد رنگ دور دهانش را احاطه کرده بود،چشم هایش بسته شده بود و خبراز بیهوشی اش می داد.

صدای فریادهاوناسزاهایم در میان صدای یورش نفرین شدگان محو می شد.

romangram.com | @romangram_com