#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_145


راویار دوباره درشکل انسانی اش بود.

اریک رو بر روی شانه انداخت.بندیک به اطرافش نگاه کرد وگفت:

حالا کجا بریم؟!

خونسردانه نگاهش کردم و گفتم: به جنگل الف های باستانی برمی گردیم السمیرا مجددا.

باتعجب خواست سوالی کند اما بی توجه به او حرکت کردم.

به سمت جنگل باستانی به راه افتادیم.

اینبار برخلاف بار قبل راه را گم نکردم.بندیک جلوتراز ما حرکت می کرد و به راحتی مسیر را پیدا می کرد.

برای یک الف هرکجای جنگل درست مانند خانه اش است.،الف ها همیشه در جنگل پیروز میدان هستند.

شب را در کنار آتش کوچکی به سر بردیم،غرق در سکوت.حتی راویار هم برای شکار نرفت و ترجیح دادیم شامی نخوریم.

هرکسی گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد،به اتش خیره شدم و گلویم را صاف کردم توجه هر سه نفر به من جلب شد.

لب هایم را کمی کش دادم تا لبخندم نمایان شود وگفتم:

خب الان چند ساله که ما گرفتار این مخمصه ها هستیم ..

نگاهی به اریک کردم و گفتم: البته تو کم تراز ما گرفتار شدی نه تا زمانی که من پیدات کردم و این سرنوشت شوم رو بهت دادم.

لبخندی زد و گفت: اول و اخر من وارد این راه می شدم رامونا و چه خوب که هنوز با وجود شما ها خونم فاسد نشده.


romangram.com | @romangram_com