#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_140

راویار با ولع مشتش را پر از اب کرد و به دهان برد.

بعداز او نوبت ما شد،بعداز سیراب شدن چشم به جمعیت مقابلم دوختم.

شمارششان غیر ممکن بود.

موجود سبز رنگی با تنه زدن به بقیه راهش را باز کرد و جلوی صف ایستاد.

با فریاد و نعره رو به ما کرد و گفت:

بالاخره شما رو می گیریم،تا ابد نمی تونین توی اون جنگل ها باقی بمونید.

نیشخندی زدم و گفتم: اکتاویا تو و افرادت از درخت ها واهمه دارین اون وقت میخوای مارو بگیری.

پوزخندی زدم و گفتم: حتی شهامت ندارین پاهاتون رو از روی خط اینور تربزارین ترسو های بزدل.

با این حرفم خشم را درهوا احساس کردم،نفرین شدگان از توهین های اشکار من خشمگین شده بودند،چه بهتر.

در اقدامی انی شش نفرین شده باهم از خط گذشتند ترس مشهودی در چهره ی باقی افرادشان وجود داشت.نفرین شدگان با قدم های کوتاه به سمت ما حرکت کردند.

جنگل هیچ واکنشی از خود نشان نداد.

باور کردنی نبود اما نفرین شدگان نه تنها از خط مرزی گذشتند،بلکه به سوی ما پیشروی می کردند با هر قدمشان فاصله را کم تر وکم تر می کردند.

حتی اکتاویا هم باچشمانی متعجب و مردمک های گشاد به صحنه نگاه می انداخت.

درمیان راه نفرین شدگان ایستادند،از میان ان ها نفرین شده ای با قدی بلند تراز بقیه و پوست سبزی که به سیاه می زد و دندان های نیش عریان قدمی به عقب گذاشت پشت به ما و مقابل مردم اش که هنوز در دشت بودند ایستاد و فریاد زد:

من اوتان نفرین شده ،قوی ترین از شما در خاک جنگل ها ایستاده ام و هنوز سرم بر روی گردنم است.

romangram.com | @romangram_com