#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_139


با اخرین پرش وارد جنگل شدم و بندیک را رهاکردم،الف محکم با زمین برخورد کرد و از درد آخ اش به هوا رفت و گفت:

نمی شد یکم لطیف تر رفتار کنی.

خس خس کنان شروع به تغییر کردم و به شکل انسانی ام برگشتم.

با اخم نگاهی به چهره ی طلبکارش انداختم و گفتم:

عوض تشکرته؟!

بندیک: من ازت درخواست کمک نکردم خانم.

رنگ چشم هامو به بنفش تغییر دادم و با نگاهی سردی گفتم: پس می تونی از خط بگذری و برگردی و بجنگی تا بمیری.

پشت به او رو به جنگل منتظر راویار و اریک شدم که با سرعت هرچه تمام تر می دویدند و گله ای بزرگ از موجودات پلید پشت سرشان با فاصله ای کم در حرکت بودند.

بالاخره پس از گذشت دو دقیقه راویار خس خس کنان از خط فلات گذشت و وارد جنگل شد.

شمشیرنفرین شده ای درست از کنار پای چپش گذشت و برخاک افتاد،موجودات سبز رنگ در فاصله ای کم ازما پشت خط ایستاده بودند و دندان های زردرنگشان را به ما نشان می دادند.

راویار تغییرشکل داد و با نفس نفس گفت:

ی ...یکی...یکیتون یکم آب به من بده.

بی توجه به خطری که هنوز تهدیدمان می کرد دستم را بر روی خاک حاصلخیز زیر پایم قرار دادم،آب را فقط کمی پائین تراز سطح زمین احساس کردم،به ارامی ان را فراخواندم.

در ابتدا فقط چند قطره و سپس حوضچه ای کوچک مقابلم درست شد.


romangram.com | @romangram_com