#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_13
راویار هاج و واج به دختر عمو یش نگاه می کرد انگار تازه از خواب برخواسته.هاج و واج تر به حلقه ی ازدواج من وبندیک نگاهی انداخت تمامی گرگ ها گیج بودند انگار از خواب زمسانی بیدار شده بودند.
رنو به سراغ بندیک امد و گف: اهریمن این سنگ ها رو از خودش به جا گذاشته
سنگ های شیری و سفید رنگ در کف دستش با انزجار برقمی زدند
راحیل ادامه داد: اون توی این کوه یه چالهداره با سنگ ها می شه پیداش کرد
تز جا برخواستیم بندیک از رایار واست تااورا به طبقات زیرین غار هدایت کند
زمانی که به دخمه های جلبک بسته و نمدار رسیدیم سنگ ها مانند لامپ نئونی می درخشیدند بندیک سنگ ها را برکف اتاق انداخت سنگ ا به سمت گوشه ای از دخمه حرکت کردند پادشاه الف ها با جادو خاک های زمین را به کناری راند چاله ای عظیم درست دذ مقابلمان کنده شد
لباس ارو در ته چاله بود اخرین لباس هایی که درجنگ به نداشت
رامونا: فقط یه رد گم کنی
بندیک: نه در واقع یه سرنخ برای رسیدن به پدرتون
راویار داوطلبانه وارد چاله شد تا لباس ا را بیاورد ظاهرا جادو در اوردن ان ها اثری نداشت. با رسیدن پاهای راویار بر کف چاله صدای هیس هیسی بلند شد
با ترس به اطرافم نگاهی انداختم خبری نبود. راحیل با وحشت هینی کشید و به چاله خیره شد
از هر طرف مارها از ناکجا اباد ظاهر می شدند راویار لباس ها زیر بغل زد و سعی کرد مارها را از خود دور کند.
هصدها مار دسته جمعی به او حمله کردندبندیک سعی کرد با جادو به کمکش برود
و راحیل با گلوله هایی از نور ان ها را دور کرد
romangram.com | @romangram_com