#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_12
بندیک با شتباب خود را به کنار پرده ی جادو رساند راویار بدون توجه به اریک یا تیجه ی ان تغییر شکل داد و خود را به دیوار جادو کوباند و فریاد زد:
از همسرم دور شو
لبخندی زدم و گفتم: چشم اما بعد از اتمام کارم
بی توجه به ریاد بقیه شمشیر را بر روی شکم دخترک قرار دادم
با ترس و جیغ التماسم کرد که رهایش کنم غریدم: تو داری تاوان اونو پس می دی و با سر به راویار اشاره کردم
با شمشیر شکمش را دریدم
جیغش به هوا رفت در جپچشم به هم زدنی بیهوش شد
جمعیت ساکت شدند
غار در سکوت محض رفت حجاب جادو را برداشتم چیزی درون شکم دخترک شروع به ناله کرد چیزی کوچک و کرم مانند
رو به اریک غریدم حالا وقتشه اریک سریعا تغییر شکل داد و دستش را به درون شکم الکساندر کرد موجود کوچک شروع به غرش کرو و با تمام توان به اریک حمله رد
توقع هرچیزی را داشت جز شکست دست اریک در انی منفجر شد خون فواره زد و پسرک بیهوش شد شیطان فرار کرده بود.
باخستگی روی زمین فود امدم و گفتم:
یکی بداد اون دختر برسه هنوز زندست راحیل به سراغش رفت
بندیک مرا در اغوش کشید و گفت: از کجا خبر داشتی ایرئیس این جاست
سرکم را تکان دادم و گفتم: فقط نفرین کوهستان ان قدر زیاد بود که مرا هوشیار کرد
romangram.com | @romangram_com