#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_123
استخوان های نفرین شده هر تکه از بدنم را گرفته بودند و می کشیدند.
حس کردم دست قوی موهای سرم رو گرفته و رو به بالا می کشه
حتی انرژی برای تکان دادن خودم هم نداشتم.
دست هر کسی که بود موهام را رها کرد و تلاش را بی فایده دید
اخرین میزان انرژیم هم از بین رفت چشم هام بست شد و حس کردم انگشت هایم در حال جویده شدن هستند.
با حس درد توی تنم و پیچیده شدن بوی گندیده ی گوشت توی بینی ام چشم هامو باز کردم.
با وحشت به سقف بالای سرم نگاهی انداختم در واقع سقف یک لایه خاک متراکم و سخت بود.
من زنده به گور شده بودم!!! از ترس ضربان قلبم بالا رفت و سعی کردم چند نفس عمیق بکشم.
به اطرافم نگاه کردم ریشه های درختان اطرافم رو احاطه کرده بودند و درست مثل پابند پاهایم را اسیر کرده بودند.
سعی کردم به این فکر نکنم که ساعتی پیش حس کردم انگشت هام جویده شدند.
سرم را چرخاندم و در کمال تعجب بندیک را کنارم دیدم.لباس های اِلف غرق خاک و خون بود پوست سفیدش بیش تر به حالت نیمه جامد و شفاف می زد و قطره های عرق صورتش را پوشانده بود.بدتراز همه ی این ها تنفس نامنظم الف بود و بیهوشی عمیق
سعی کردم کمی گردنم را از سطح خاک بلند کنم.
درست حدس زدم اریک کنار بندیک به پشت بر روی خاک افتاد بودخون از زخم های عمیقش بیرون می زد و خاک تشنه خون رو می بلعید.
ولی در کمال تعجبم خبری از راویار نبود حتما کشته شده بود توی اون دشت هیچ راه فراری نبود
romangram.com | @romangram_com