#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_122
راویار دستم را گرفت و خودش رو عقب کشید و گفت:
اما اریک و بندیک چی میشن.
فریاد زدم: احتمالا تا حالا مردن نمی دونم شایدم زنده باشن.
راویار دستم را ول کرد و با لگد محکم به انگشت های استخوانی کوبید که دور مچ پاهای من در حال قفل شدن بودند.
از من فاصله گرفت و گفت: تو برو من جلوشون رو می گیرم.
جیغ زدم و گفتم:
دیوونه شدی گرگ احمق این استخونا تیکه تیکه ات می کنن.
غرید: تو برو من اون دوتا رو باید پیدا کنم.
از شدت خشم انرژی توی انگشت هام سرازیر شد و ناخوداگاه جرقه های قرمز از انگشت هام فوران کرد
کپه ای از علف های مارگونه منفجر شدند و سوختند.
اما سریع کپه ی دیگه ای جایگزینش شد.به سمت راویار حرکت کردم و گفتم:
جونت رو به خطر ننداز راویار حتی منم نمی تونم جلوی این دشت نفرین شده رو بگیرم.
دستی مچ پایم را گرفت و قبل ازی نکه حتی جیغی بکشم به زیر زمین کشیده شدم.
حس کردم گلو و دهانم پر از خاک شده. جیغم خفه شد و ریه هایم برای ذره ای از اکسیژن تلاش می کردند.
تمام تنم می سوخت اما باز هم به سمت پائین کشیده می شدم.
romangram.com | @romangram_com