#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_91
ولش کن بزار بره.
نيشخندي زدو دندوناي دراز و خونيشو به نمايش گزاشت و بايه لحن سرد گفت:
اوه واگه اين کارو نکنم تو منو ميکشي؟
قهقهه اي زدو لباشو با ولع چسبوند به گردن را يار خون تو تنم با شدت بيشتري جريان يافت وشروع کردم به ورد خوندن
جشمامو دوختم به اون عفريته ي مو بلوند و بايه کلمه جيغش هوا رفت
تمام موهاش به حالت کشيدن در اوندن و توهوا تاب ميخورد وردمو چندزن بار محکم ترخوندم موهاش داشت از ريشه در ميومد وبه خودش ميپيچيد
وجدانمو خفه کردمو ياد خودم اوردم که اون يه جوونره پسته
ريلکس رفتم جلوش ايستادم انگار روحم از کالبدم در اوند و فقط غريضم بود که همراهم بود
وردو اروم تر کردم دست از پيچيدن به خودش برداشت
توهوا ثابت نگهش داشتم و تويه ضرب ناخوناي بلندمو فرو کردم توقفسه ي سينش
زوزه اي کشيدو سعي ميکرد فرارکنه با اخرين توان قلبشو تو دستم گرفتم
سرد بود يخ يخ اما ميزد چشمامو بستمو بايه حرکت از توسينه کشيدمش بيرون
اوف قلبش وسط انگشتام بودو جسدش عين يه تيکه کريستال افتاد کف مترو عين يه مجسمه شکست انگار که از اول مجسمه ي بيش نبوده
همه سکوت کرده بودن و باترس به منظره نگاه ميکردن چشمامو دوختم به چشماي بي حال راويار و انگار روحم برگشت
قلبم به درد اومد از کبودي صورتش ميرفت که بيهوش بشه
راويار با بهت وحيرت دهنشو باز کرد و باکلي مکافات گفت:
.ر..راامونا چشمات
romangram.com | @romangram_com