#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_87
بادست اشاره کردم به پله برقي ها
بايد يکي ازين ها واسه کوهتون بسازين بيچاره مردمتون واريس ميگيرن.
اه خب دختربانو اين چگونه ليجاد ميشه؟
اه جنلب وزير بعد از پروژه ي سخت نجات دادن دنيا حتما يه مهندس ميارم تا واسه کوه ازينا نصب کنه.
داشتم پياز داغشو زياد ميکردم که راويار گفت:
بهتره بريم دير شد
اه چندشو ببين خداوکيلي.
خب خداروشکر همه هم که بي تمدن اصلا نميدونن بايد کارت داشته باشي
در گولمو باز کردمو کارت مترومو دراوردم به تعداد کارت زدم و عين مربي مهدکودک قرستادمشون داخل
مترو همچي شلوغ پلوغ بودا
خلاصه يجا بابدبختي پيداکرديم نشستيم بخاطر چنتا ورد خوشگل کننده اي که خونده بودم هي اقايون نگام ميکردن هي من لبخند پسرکش ميزدم عشوه شتري ميريختم
يهو نگام قفل نگاه ترسناک اقا گرگه شد اوف عجب چشم غره ميره ها
يهو عين برق گرفته ها بلندشد اومد بغل دست منو اروم گفت:
چرا اينطوري نگاهت ميکنن ها؟
لب برچيدموو چشامو عين گربه شرک چپ کردمو با مظلوم ترين لحن ممکنم گفتم:
وا من کاري نکردم که خودشون نگاه ميکنن.
romangram.com | @romangram_com