#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_83


فک نميکردم اثر کنه اصلا فکرشو نميکردم تااينکه خواستم به حيونا پيام بدم اما مسخره بود پس وارد ذهن اقوي گرگک شدم



راويار بابهت گفت پ ..پس توبودي ها؟

لبخند ژکوندي تحويلش دادمو گفتم اره من بودم ديگه اربابت ‏



بقيه همينجور عين فيلم سينمايي نگاه ميکردن فقط يه پلاستيک تخمه افتاب گردون کم داشتن يهو اقا رم کرد گزاشت دنبالم منم که دست و پاچلفتي عقب عقب رفتم خوردم زمين راويار عين ببر مازندران پريد روم :‏

حالا کي ارباب کيه؟

صورتش سرخ شده بود و خيلي غير طبيعي نفس ميکشيد از خشم زياد هي فاصلش داشت کم ميشد منم مغزم هنگ کرده بود که گارژرون گفت:‏

تمومش کن پسر بلندشو تو يه اربابي زشته درضمن پسر 20ساله هم نيسي

راويار خودشو جمع وجور کرد ومن توبهت خشمش بودم ‏

الفينا لبخند باتحسيني بهم زدوگفت:‏

توتا اينجا نشون دادي که واقعا يه رهبري.‏

يه نيم تعظيم جلوم کرد که خودم خجالت کشيدم باخنده گفتم:‏

خجالتم ندين تر خدا وظيفمه من يه نگهبانم



اقا راويار که ول کرد رفت هه مردک حالتي ‏

نارين و غول ها خم پيروزمندانه وارد شدن و پشت سرشون يه ايل حيوون

ها غول ها مالک هاي اصلي اون جنگل بودن ‏

يهو يادم اومد ما دنبال جواهربوديم نه چاق سلامتي شروع کردم به گشتن بقيه هم شروع کردن به گشتن کپه هاي بي مصرف پيچک


romangram.com | @romangram_com