#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_79
ديونه خانم جه چرتايي ميگه ها
اما حس کردم کم کم داره حافظم تحليل ميره حتي يادم نبود اطرافيانن کياهستن
فقط تعدادي تصوير نامفهوم جلوچشمم رژه ميرفت اما وسط اون خاطره ها يه چيزي مغزمو هشيار کرد
هميشه ميگن نور بر تاريکي غلبه خواهد کرد ...
نظر پليز عاشقتونم .
خاطراتم تند وتند مخوميشن گيجه گيجم
بقيه هم همين طور شد گارژرون با سردرگمي نگاه بقيه ميکنه حتي نميدونم کجا هستيم
سرگيجه گرفتم اما يه صدا که خيلي اشناست ميپيچه تو گوشم حرف نميزنه فقط لالايي ميخونه
عجيب ارامش داره و خواب رو به چشمام مياره
بقيه هم همين طورن دارن ميخوابن چه رويايي من هيچوقت صداي لالايي نشنيده بودم
يکي از خاطراتم داره پاک ميشه ميخوام تا نرفتنش مرورش کنم
تو يتيم خونه شبا وقتي لامپ هارو خاموش ميکردن طه پسربچه لود به اسم توماس خوب يادمه وحشت داشت از تاريکي
چشماشو ميچسبوند به زير در اتاق تا بتونه نور رو ببينه
هميشه بچه هامسخرش ميکردن اما توماس بااين صداي بچگانش ميگفت مامانش قبل از مرگ ميگفته نور غلبه ميکنه بر هيولاها
نميدونم چيشد يهو فقط پيش خودم فک کردم چرا ما بايد الان توي يه جاي تاريک باشيم
romangram.com | @romangram_com